۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

قصه ی عهد ماضی (3)

قصه ی عهد ماضی(3)

القصه داستان به جایی رسیدی که کفتار بدسگال از زیردستانش که همانا حیوانات بد طینت بودندی تقاضای سهمی از غنایم کردی و آن بدکرداران بدسرشت نیز چاره یی جز اطاعت نداشتندی و لاجرم کینه ی حاکم بد کردار را به دل گرفتندی تا به روزی که براو بشورند و انتقامی بس عظیم گیرندی!
پس از چندی که احوال به سامان شدی و آبها از آسیاب افتادی آن حیوانات موذی حیلتی کردندی و از هر دری و از هر نمدی برای خود کلاهی دوختندی و حاکم بیشه که با اینان هم لقمه بودی اقامه ی دعوا نکردی و با روبهکان و سگان و شگالان بد سگال هم کاسه شدی و هر آیینه بر دارایی خود افزودی.
الغرض اینان که بدیدندی حاکم بیشه را با ایشان موافقت بودی به ظاهر با او هم نوا شدندی و از کنار ایشان به لقمه های درشت وبسی چرب دست یافتندی و ماضی فراموش نمودندی و سر در اندوختن ثروت و مال فرو بردندی و لذتهای عظیم تر بردندی.
در این احوال حیوانات جنگل که اوضاع را چنین آشفته بدیدندی در میان خود به شور نشستندی و با بزرگان بیشه به همکاری پرداختندی تا چاره یی برای دفع شر این حیوانات زشت کردار و مزدور فراهم آورندی .
خرگوش که دربین بیشه نشینان از ذکاوت بالاتری برخوردار بودی هر آیینه به تذکر و توصیه به حیوانات گذراندی و راهنمایی شان کردی وبه صبر و استقامت دعوت شان نمودی و وعده پیروزی دادی.
گذران معیشت در بیشه به روزگار سختی بدل شدی و بیشه نشینان روزگار سختی را تجربه نمودندی وشکایت از سختی ها به آفریدگار دادار بردندی.
آفریدگار دادار ندا در دادی که ای بندگان نادان از چه به هنگام سختی و ها و مشقات ما را یاد کردندی و ندای مظلومیت سردادندی، که شما را هوشی به غایت بزرگ اعطا کرده و احوالاتتان را به خود فرو گذارده ایم و ما را مداخله در اعمال دون بسی خارج از شئون خداوندگاری بودی و این از آن کله های پوک بیرون کردندی باید و چاره یی دیگر کردندی.
هوای بیشه انچنان سنگین وغبار آلود بودی که حیوانات بار دیگر سر در پیله فرو بردندی و هر که به کاری مشغول شدی و از تیر رس حاکم بد کردار دور شدندی.
یکی از روبهکان که گویی سالها هم پیاله ی حیوان بدکردار بودی و از کاسه یی باهم آب خوردندی به تیر عذاب حاکم گرفتار شدی و گوشه گیری نمودی و در خفا نرد عشق با عده یی از دوستان حاکم باختی و آن حیوانات نازنین را متنعم ساختی تا به روزی که استفاده های نیکو از این خوان گسترده برای عشاق حاکم بردی.

القصه این" نقال پیر و از رده خارج" بیش از این توان نقل قصه های طولانی نداشتی و باقی ماجرا را به شبی دیگر که حوصله داشتی نقل کردی و شما را بشارت دادی که هرگز این ماجرا به بلندی داستانهای هزار و یک شب نشدی، که آن ماجرایی است بسیار ارزشمند و این زاییده فکر خامی بودی که اندیشیدی چیزی برای عرضه داشتی.

۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

من هستم

بعضی وقت ها قانع بودن حسن بزرگی است، گاهی به این قانع می شوم که فقط کسی را ببینم و یا چیزی را تجربه کنم. وقتی آن دیدنی و یا خواستنی را می بینم و یا تجربه می کنم دیگر انگار سبک می شوم و از گذر زمان لذت هم می برم.
هفته ای را که رو به پایان می برم با همه ی سختی های موجود روزهای خوبی بود که انتهایش انگار دارد به نتیجه ی خوبی هم می رسد.
نمی دانم سر انجام به کجا خواهم رفت و یا خواهیم رفت؛ اما خوش دارم هر روز که به پایان می رسد راضی از خودم و عملکردم سر به بالین بگذارم. این روزها آرامش گمشده ای است که همگان از ان بی بهره شده ایم.
برای همه ی دوستانم که می آیند و می روند و گاه به یادگار در دفتر زمان چیزی می نویسند بهترین و شادترین لحظه ها را آرزو می کنم .
این روزها اگر کمتر می نویسم کمی بی حوصله شده ام و بی جهت دور وبرم را شلوغ کرده ام به زودی شاید تغییراتی اساسی در نوشته ها بدهم، تا ببینیم :
یار که را خواهد و میلش به که باشد
با احترام و تجدید ارادت/آرش گیلانی پور

۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

دوستم داوود سامانلو

برای چهلمین روز درگذشت داوود
نشست توی ماشین کنار دستم، حرکت که کردم گفت:
این پخشِ ت چیزی توش هست؟
گفتم:
آره ِفک کنم شاملو باشه.
ریموت کنترل را برداشت و روشن کرد و شاملو داشت "انسان ماه بهمن" را می خواند گفت:
این چیه داری گوش می کنی؟
گفتم:
خوب وقتی تنهام هر چی دلم بخواد گوش می کنم، حالا هرچی دوس داری بذار تو پخش تا برات بخونه!
یکی از سی دی ها را برداشت و گذاشت توی پخش، یکی دو تا آهنگ در پیتی را رد کرد تا یک آهنگ آشنا به گوشم رسید که داشت می خواند:
بوی موهات،
زیر بارون،
بوی گندم زار نمناک،
بوی سبزه زار خیس،
بوی خیس تن خاک............
دیگر صدا را نمی شنیدم، رفته بودم به روزهایی که این آهنگ را با ستار زمزمه کرده بودم، نمی دانم چقدر گذشت و چطور شد که زد روی شانه ام و گفت:
کجایی بابا؟ چن دفعه می گم واستا یه چیزی بخریم، تشنه مه، انگار نمیشنوی؟!! اِ چه ته؟ چرا داری گریه می کنی؟
گفتم:
گریه؟ کی داره گریه می کنه؟
گفت:
لابد من، یه دست رو صورتت بکش! اصلا معلوم نیست چه مرگته؟
راست می گفت، از آخرین باری که این آهنگ را گوش کرده بودم دو ماهی می گذشت. همان شبی که با داوود می رفتیم جایی، داوود سی دی صدای " عمو خسرو "" را برداشت و همین سی دی را گذاشت که مثلا ان نکبتی ها(1) را گوش نکند و شاد باشد که از شانس اش همین آهنگ امده بود جلو و داوود رفته بود توی لک، ستار که خواندو تمام شده بود داوود دوباره برگرداند تا یک بار از اول گوش کند و من اینجا بود که فهمیدم با این آهنگ خاطره دارد چون ان شب هنگام پیاده شدن گفت:
یادت باشه یکی از این برام رایت کنی.
و من هنوز رفته ام که "بوی موهات زیر بارون "را برای داوود رایت کنم .
حالا دیگر آنجا بارانی نمی اید که موهای داوود را خیس کند، اما داوود جان قول می دهم همین روزها به مناسبت چهلمین روز درگذشتت بیایم سر خاکت تنها بنشینم و برایت" بوی موهات" را بخوانم، هرچند "صدای من کجا و چَه چَه ستار کجا"؛ اما تو می پذیری می دانم داوود جان!!

پ/ن1-اهل بد دهنی نبود/بزرگترین اعتراضش گفتن نکبتی بود /چون من تقریبابیشتر اوقات شعر گوش می کردم از من شاکی بود و می گفت آن نکبتی/یادش به خیر.

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

موی سپیدم فَلَکم رایگان نداد


بعدا نوشت:

روز مَرد رو به بابام و همه ی باباها که خیلی مَرد بودن تبریک می گم.

- - - - - - - - - - - - - - - -
خدایی این آقا بابامه/عید تو کاسپین ازش عکس انداختم/گذاشته بودم یه همچین روزی رو کنم/حال کنید/عمرا همچین بابای خوش تیپی داشته باشین/فقط برید توی نخ کادر و بک گراند(همون پس زمینه ی خودمون)/البته نمی خواستم بدزدیدش/ واسه همین این عکس رو گذاشتم تا خیلی زیاد هم شناسایی نشه/با احترام
                        - - - - - - - - - - - - - - - - -
                      حالا اگه دوس دارید برید پایین تر مطلب رو بخونید:

Happiest person who above all try to make others happy.


خوشبخت ترین فرد كسی است كه بیش از همه سعی كند دیگران را خوشبخت سازد. زرتشت

*                      *                     *

می خواستم چند روزی چیزی توی وبلاگ ننویسم؛ اما دوست خوبی برایم پیامی گذاشت و دیدم جواب دادن به کامنت آن دوست گل بهانه ی خوبی است برای //ببخشید// وراجی من!! ابتدا پیام دوست عزیزم را بخوانید تا بعد:
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
سلام آرش جان
بالاخره:
چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت به زین و گهی زین به پشت
و روزگار همیشه بر وفق مراد پیش نمیره عزیز و خدا موها رو داده واسه سفید شدن دیگه، امروز نوبت من و شماست و فردا نوبت کسی دیگر فقط مهم اینه که بدونی که اونها رو تو آسیاب سفید نکردی.
شما رو نمی دونم ولی من در مورد خودم می تونم بگم:
چه فرصت ها در آتش ها فکندم از جوانی ها
کنون من ماندم و خاکستری زان زندگانی ها
خوش باش از اینکه:
روزگارت بد نیست، تکه نانی داری، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی، مادری داری بهتر از برگ درخت،دوستانی بهتر از آب روان و خدایی که در این نزدیکیست.
خوش باشی دوست خوبم.
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

سلام به دوست گلم فرهاد خان:
برادرم ؛
ما مثل شما به ادبیات کهن اشراف زیادی نداریم، در مرحله ی اول خوشحالم که دوستان فرهیخته یی چون شما دارم؛ اما ما همیشه انگار زین به پشتمان بوده تا پشتمان به زین!!
و اما بعد:
عزیز من،
 ما که از روزگار چیزی جز آسایش ، رفاه وآزادی(نه هرزگی) نمی خواستیم، می خواستیم؟ مثل بعضی ها از صبح تا شب و از شب تا صبح به بطالت نگذرانده ام، تا به یاد دارم به کاری مشغول بوده ام، در بیابانهای قم واصفهان و شیراز و ... هم از مطالعه و کتاب و تفکر دست برنداشته ام.
کاش دوستان آن روزهایم که به شوخی می گفتند، تواگر درس و مشق ات را نیز این چنین جدی گرفته بودی تا حالا پروفسور شده بودی، امروز بودند تا می آمدند و شهادت می دادند؛ اما به سبب اینکه تا کنون کسی از گیله مرد دروغی نشنیده می دانم که حرفم را باور دارید و نیازی به دوستان قدیمی نیست.
برادرم؛
 با شما در مورد سپیدی موها و گردش روزگار موافقم؛ اما در مورد اینکه " خدا موها رو داده واسه سفید شدن" به کلی مخالفم.
درست است که موهای انسان باید روزی سپید شوند که می دانم کسانی تا دم مرگ نیز این گونه نمی شوند، ولی سپید شدن موی" آدمی"در مدت زمان یک سال به خاطر مسایلی که در تمام جوامع "حتی عقب افتاده" از حقوق بدیهی انسانهاست جای سئوال دارد.
 توپ را به زمین خداوند نیندازیم که کاری است برای رفع تکلیف و خود گول زدن، هر چند از ضرب المثلی هم استفاده کرده اید که من دوستش دارم.
و اما در مورد فرصت سوزی و ان شعر زیبا:
عزیز؛
ما امروز در مورد بدیهی ترین حق آدمیان صحبت می کنیم نه از احقاق حقوقی که حتی در قانون اساسی خودمان نیز بسیار بر اجرای ان تاکید شده است.
نوشته بودی:
خوش باش از اینکه:
روزگارت بد نیست، تکه نانی داری، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی، مادری داری بهتر از برگ درخت،دوستانی بهتر از آب روان و خدایی که در این نزدیکیست.


برادر؛
به خدا من در زندگی ام فرصت فکر کردن به اینکه خوش باشم یا نه را نداشته ام، تا به یاد دارم کار ودرس و تلاش و خلاصه هر زمان بهانه یی بوده که خودم و خوش بودنم را فراموش کنم.
از دارایی های مشروع دنیا تکه نانی به همت بازو، خرده هوشی به لطف خدا، سر سوزن ذوقی به یمن برخورداری از استادانی چون راهجیری وامیرخانی خوشنویس دارم ، هرچند مادری در بین نیست که گل پسرش را با موهای فلفل نمکی ببیند و گونه اش نمناک شود، گرچه دوستان خوبی دارم /نتی و غیرنتی/که این کمبود را جبران می کنند و به جای مادرم برایم دلسوزی می کنند.
با این حال از اینکه دیگران فکر کنند که گیله مرد آدم خوشی است خوشحالم، این خود نعمت بزرگی است که با بزرگترین سرمایه های مادی نیز تعویضش نمی کنم، چون ایمان دارم به اینکه:
            خدایی در این نزدیکی است

حرف آخر اینکه:
اگر اینها را نوشته ام برای خودنمایی و یا معرفی کردن خودم نیست، خواستم کسانی که می خوانند گوشه یی از رنج هایی که بر ما مردم می رود را به یاد بیاورند تا شاید اینهمه همدیگر را به تهمت رنگ ها نیازاریم و انگ های ناروا نچسبانیم که می دانم مانند من در این بوم کهن بسیارند.
دوستتان دارم؛
با احترام//آرش گیلانی پور


پی نوشت: این نوشته به منزله ی جواب به /فرهاد/نیست خواستم درد دل کنم.

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

در پنج پرده

یکم:
دیروز آقای نوری که از اوضاع واحوال یک سال گذشته ام خبر نداشت مرا به کناری کشید و گفت:
داری با خودت چیکار می کنی؟ چرا تو این یه ساله که می شناسمت اینقده موها و ریشات سفید شده؟
جوابی نداشتم که به آقای نوری بدهم ، نه که نداشته باشم دیدم آن بنده خدا با نان بخور ونمیر کارمندی با هزار مشکل زندگی اش را اداره می کند، گفتن شرح حال یک سال گذشته ام که فردا 1/4/89 دقیقا یک سال از بیکاری ام خواهد گذشت نه تنها دردی از او دوا نخواهد کرد که بر غصه هایش نیز خواهد افزود، دندان به جگر گذاشتم و گذشتم.
دوم:
این روزها هوا بسیار گرم شده و کمتر از خانه بیرون می آیم ، همدم این روزهای من شده این " رایانه" که اگر آن هم نبود احتمالا باید فقط به کتابهایی که این روزها برایم می رسد فکر می کردم. چند روز پیش انتشارات ققنوس چند کتاب فرستاد که یکی اش را شروع به خواندن کرده ام؛ اما خدایی بعضی از نویسندگان احتمالا فکر نمی کنند خواننده باید بالاخره ماجرا را ذره یی لمس کرده باشد.
نویسنده ی محترم این کتاب ماجرای زلزله ی بم را چنان با یک " بالماسکه" در هم امیخته است که گویی جوانان ایرانی تماما اوقات فراغتشان را به بالماسکه می گذرانند. هنوز نیمی از کتاب باقی مانده است، چنانچه تمام شد و ارزشش را داشت حتما همینجا هم قدری در این مورد خواهم نوشت.
سوم:
دلمان به سر کشیدن های گاه و بیگاه به سایتهای دوستان گلم خوش بود، که آنها هم جملگی این روزها کم کار شده اند، بیشتر از همه دلتنگ " ایرنای ما" سیامک قادری هستم، می دانم در سفر است؛ اما امیدوارم زودتر برگردد تا ما هم با خواندن مطالبش کمی انرژی بگیریم.
سیامک خان؛ اعتیاد که شاخ و دم نداره برادر!! ما کلا عملی شدیم رفت، زودتر برگرد تا کار به کمپ ترک اعتیاد و بستن دست و پا توسط طناب و این حرفها نکشیده!؟
چهارم:
رفته بودم به سایت یکی از دوستان گل، که وضعیتی نسبتا مشابه با گیله مرد دارد سری بزنم، البته توی سایت گیله مرد تکه یی از نوشته اش را دیدم و تحریک شدم که زودتر بخوانمش، از دیدن نوشته اش جا خوردم، او انسانی متدین و شایسته است که از راه دور می دانم چه بر او رفته و چه معامله یی خناسان با او کرده اند. او از روشنفکران عرصه ی اطلاع رسانی نیز هست؛ اما.....
خواهرم، دیر نیست وعده ی طلوع خورشید، بمان تا صبحی سبز و دمیدن واژه ی آزادی، به قول دوست مشترکمان که روزی برایم نوشته بود: حکمت وزیدن باد، رقصاندن شاخه ها نیست، امتحان ریشه هاست.
پنجم:
زیاده عرضی نیست، از همه ی دوستان که گیله مرد را ازیاد نمی برند سپاسگزارم، روزی جواب محبتتان را خواهم داد، عمری اگر باشد.
با احترام/گیله مرد

We cannot change the world

We cannot change the world, we change the world we must first change ourselves.

ما نمی توانیم جهـــــــان را تغییر دهیم، برای تغییر جهان ابتدا باید خـــــــــــــودمان را تغییر دهیم.

بعدا نوشت: یکی از دوستان می گوید ترجمه ی زبر درست تر است:
We cannot change the world,for changing the world we must first change ourselves


۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

ژوزه ساراماگوی بزرگ درگذشت


گیله مرد نشسته بود داشت کارهایش را مرور می کرد که خبر آمد آن نویسنده یی که بسیار دوستش می داشت، دار فانی را وداع گفته و رخت از جهان بر بسته است.
*
وقتی مسئولا ن اعلام کردند دانشگاه به مدت بیست روز تعطیل است، مرد با خود اندیشید اوقات فراغت بیست روز موصوف را چگونه بگذراند. او که به مطالعه بسیار علاقه داشت داشت با خود فکر می کرد که کتاب مناسبی بیابد تا در مدت تعطیلی کلاسها خود را سرگرم کند.
دوستی که می دانست مرد به مطالعه علاقه دارد پیشنهاد داد کتاب نویسنده ی محبوبی را که آن دوست بسیار دوست می داشت بخواند. مرد از آن دوست تشکر کرد و گفت علاقه ی زیادی به خواندن رمان ندارد و بیشتر ترجیح می دهد تا تاریخ بخواند؛ اما دوست مرد از او خواست یک بار "رمان برنده ی جایزه ی نوبل" را بخواند، از انجا که نمی خواست دل کسی را بشکند خواند وخوشش آمد و شد طرفدار پروپا قرص نویسنده ی برنده ی جایزه ی نوبل.
**
مردی که به تازگی طرفدار نویسنده ی جایزه ی نوبل شده بود در نوشته هایش گاهی به برنده ی جایزه ی نوبل تاسی می کرد و سبک او را در نوشته هایش/ هر چند کجدار و مریز/ به کار می برد و در این رهگذر چند داستانک هم نوشت که مورد پسند کسانی نیز واقع شد.
یکی دیگر از دوستان مردی که به تازگی دوستدار نویسنده ی جایزه ی نوبل شده بود پیشنهاد داد تا مرد، دیگر آثار او را نیز بخواند و این گونه شد که چند اثر دیگر نیز از به دایره ی خوانده شده های مرد افزوده شد و ارادت بیشتری به نویسنده ی برنده ی جایزه ی نوبل پیدا کرد.
***
حالا امروز خبر رسید که آن برنده ی جایزه ی نوبل که اهل کشوری بود با طعم میوه یی زمستانی و مطبوع و در کشوری زندگی می کرد که گاوبازانش مشهورتر از کفر ابلیسند درگذشته است.
مرد با خود اندیشید؛ به آن بزرگ باید ادای دینی کرد درخور آن نویسنده ی بزرگ، افسوس قلم مردی که به تازگی طرفدار نویسنده ی برنده ی جایزه ی نوبل شده کوچکتر از ان بود که بتوانداز زحمات نویسنده ی برنده ی جایزه ی نوبل در حوزه ی ادبیات جهان تقدیر کند؛ اما نوشت برای خودش و برای کسانی که مردبرنده ی جایزه ی نوبل را دوست می داشتند تا یادی کند از استادی که در هزاران کیلو متر آنسو تر از "مرد طرفدار" چهره در نقاب خاک کشیده و به دیار باقی شتافته است.
****
به دوستی که برای اولین بار و به ان دوستی که پیشنهاد داد دیگر آثار مرد برنده ی جایزه ی نوبل را بخوانم و به تمام دوستداران" مرد برنده ی جایزه نوبل" درگذشتش را تسلیت می گویم.
یادش گرامی

۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

به داد برنج ایران برسید/فردا دیر است

دروغهای فراوان

وقتی پای امار و ارقام می نشینید همه چیز خوب است و بدون کمترین مشکل و خلاصه اوضاع رو براه است؛ اما به گوشه گوشه ی کشور که می روی جز دروغ چیزی نمی بینی، یک نمونه از این دو گانگی ها همین اوضاع برنج کشور است.
حضرات به محض سوار شدن بر خر مراد قیمت برنج را چنان بالا بردند که چاره را تنها در وارد کردن بی رویه ی برنج بی عطر و طعم اما نردبان مانند خارجی دیدند و از آن پس نه تنها شهر نشینان که حتی روستاییان خود گیلان و مازندران نیز از این برنج های بی کیفیت استفاده کردند.
کاری به هشدارها مبنی بر سرطان زا بودن این گونه برنج های واراداتی نداریم؛ اما همین سیاست باعث شد کشاورز گیلانی و مازندرانی که اخرین نسل باقیمانده از کشاورزان ایرانی بودند آشکارا کشت و کار را رها کرده وگاهی به شهرها کوچ کنند.
در سفر دو سه روزه ای که به گیلان داشتم چیزی که بیشتر از همه در نظرم بود، تعداد زیاد زمینهایی که بایر مانده و به قول خود گیلانیها""چور"" شده اند.
یکی بیاید جواب بدهد، چرا باید برنج مضر هندی و پاکستانی که سرشار از انواع بیماریهاست همپای برنج ایرانی قیمت داشته باشد، آن وقت برنج کشاورزان ایرانی با کیفیتی به مراتب بالاتر مشتری نداشته باشد؟
عکسی هایی که مشاهده می کنید یکی از هزاران زمین بدون کشت مانده در گیلان است، رنج اور و دشوار است دیدن زمینهای بایری که روزگاری محصولشان زینت بخش سفره ی ایرانی بود.چه کسی مقصر است؟

شیرینی سرای عرفان/لنگرود

یک آگهی تبلیغاتی/یخ دربهشت فقط عرفان لنگرود

در سفر اخیرم به گیلان وقتی از گرمای هوا کلافه بودم به اینجا پناه بردم و با دو لیوان یخ دربهشت مخصوص(اخته ای) گرمای هوا را ازیاد بردم .
شیرینی سرای عرفان : لنگرود- جاده ی چمخاله-میدان بسیج-ابتدای گمرکات
تلفن:01425248678
یکبار امتحان کنید، پشیمان نخواهید شد

یک سالگی!!

دور جدیدی از زندگی شروع شد.
یاد گرفته ام از پا ننشینم، یاد گرفته ام مجیز کسی را نگویم، یادگرفته ام ضمن احترام به حقوق دیگران از حق خودم نیز دفاع کنم و تا سرحد مرگ به اصولم پایبند باشم.
این پایبندی به اصول فردی در زندگی در بیشتر مواقع باعث تلخی های زیادی برای من شده است، اگرچه در بعضی اوقات نیز باعث احقاق حق شده باشد.
حالا در آستانه ی یک سالگی اخراج از "آنجا" (1)دوباره زمزمه هایی از درون شنیده می شود که باعث امیدواری است؛ نه اینکه عاشق سینه چاک بازگشت باشم، امیدوارم بعضی از "حضرات کوتوله" که پیشتر نیز درموردشان چیزهایی نوشته ام یادشان بیاید که:
                       یدالله فوق ایدیهم
حالا دوباره در آستانه یک سالگی "مرگ تدریجی آن رویا" که برایش بسیار زحمت کشیده بودم، دارد اتفاقاتی می افتد که حتی در صورت عدم بازگشتم برایم بسیار شیرین است .
همینکه کوتوله ها بفهمند، همینکه تادیب شده بر جایشان منکوب شوند، همینکه دیگر حاجی اشان هم نباشد تا بگویند حاجی اینطور گفت، همینکه دیگر نگویند آن دوستم در بازار مبل روزانه X ساعت کار می کند و الخ......
همه ی اینها نشانه ی کنار رفتن ابرهاست، خواه ما باشیم یانه، پیش از ما وبزرگتر ازما رفتند و اتفاق خاصی نیفتاد و حالا هم نخواهد افتاد .
اما من، آرش، آرش بدون کمان که کمانش در تاریخ گیر کرد و خود با یک قلم ناتوان به روزگار حاضر گام نهاد امروز خوشحالم، از تحقق وعده ی خداوند که کوتوله ها بازی می پندارندش خوشحالم، خوشحالم چون کمتر از دو ماه پیش به او نوشته بودم :
  با تو نه خداحافظ که به زودی باید خداحافظی کنی، همانطور که حاجی ات رفت.
خداوندا با تمام بند بند وجودم تو را سپاس می گویم که این گونه لاشخوران به کمین نشسته ی گرسنه را رسوایشان می کنی.

پ-ن-1-آنجا را دوستان قدیمی تقریبا همه می شناسند.

۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

تلگرافی برای خان بابا


تلگرافی به خان بابا
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
از: مراد آباد علیا
به : بهشت آباد سفلی
گیرنده: خان بابا ی مراد آبادی
فرستنده: اویارقلی
سلام. اویارقلی خوب. باباخان خواب. نقشه های گل ممد، نقش بر آب. عمو گل مراد و سبزعلی در تب و تاب. دهاتی ها کلا بی خواب. روز وروزگارت شاداب.

                با احترام/اویارقلی



۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

قصه یی ازعهد ماضی(2)

واما راویان اخبار و طوطیان شیرین سخن وشکر گفتار حکایت کنند:
که در عهدی ماضی بیشه یی بودی که شیری عادل درآن فرمانروایی کردی و حیوانات را بسیار عزیز داشتی و دمی چشم از ضعیفان برنداشتی و قضا بزد و شیر دربستر بیماری شدی وبه حال احتضار افتادی و کرکسان وکفتارانی کنار وی آمدند و شدندی و القصه شیر رخت از دنیای دنی بربستی و سوی آخرت روان شدی و کفتاران به طمع بر خواستی از آن میان ان که از دیگران سیاس تر بودی جامه ی سلطانی برتن کردی و به کار سلطانی مشغول گشتی.
چندی که از فرمانروایی جانشین سیاس بگذشتی چشم از ضعیفان بر داشتی و بر مال و جانشان چنگ انداختی و روزشان را شب و شب شان را به روز مبدل کردی و از این راه بر خزانه ی خود افزودی و هیچ نیندیشیدی که بر حیوانات چه آمدی و چگونه روزگار بر آنها گذشتی و طعام از چه راهی به دست آوردندی و خوردندی .
روزگار بدین منوال سپری شدی، تا بزد و از میان حیوانات یکی سر برآوردی که؛ آی کفتار بدسگال این نه رسم فرمانفرمایی و فرمانبرداری است که تو می گویی و ما می کنیم .
کفتار فرمانروا گفتی؛ هر انچه که بگویم شما را واجب است که انجام دادندی و هیچ نگفتندی و اگر سر از لاک بیرون آوردندی، بی درنگ سر ازتن تان جدا گردیدی و به نزد شیر عادل حواله خواهم کردی.
حیوانات بیشه چون اوضاع چنین بدیدنی بنا بر اتفاق گذاردندی و تفوق نمودندی تا کفتار بدسگال از بیشه بیرون کردندی و جانشین عادلی بیابندی و بر مسند امور گذارندی.
القصه بزد اوضاع بیشه طوفانی بشدی و گرد وخاکی بس عظیم بر پا گردیدی و در این میان آن موجود بدسگال از فرصت استفاده ی لازم نمودی و به خیال خود تا ابد فتنه ی حیوانات را مختومه نمودی و بر مشکلات فایق آمدی و به خیره سری سر به بالین نهادی و به خواب عمیق فرو رفتی.
در لاقیدی و آرامش خوابی قیلوله بودی که خبرش آوردندی :
ای سلطان صاحبقران؛ چه نشسته ای که عده ی دیگری از حیوانات بشوریدندی و بر تو رجز خواندندی و خواهان پایین کشاندنت از تخت پادشاهی بشدندی.
حیوان بد سگال که اوضاع چنین بدیدی سگان و گرگان و روبهکان خود دستور بدادی که هر چه از جان و مال و دارایی اینان به دست آوردندی به دست لاف برای خود برداشتندی و به لانه هایشان بردندی و به اموال خود افزون کردندی .
الغرض َشگالان وسگان و گرگان و روبهکان جیره خوار که اوضاع چنین بدیدندی گلوی هر جنبنده یی بدریدندی و خون آنان بیاشامیدندی و اموالشان تاراج کردندی و حیوانات را چنان ترسانیدندی که جنبنده یی جرات اعتراض نداشتی و سر در لانه ی خود فرو بردی و آرام بر بخت بدش لعنت فرستادی.
کفتار بدسگال که اوضاع چنین بدیدی، خواستی تا سهمی از غنایم به دست آمده ی آن حیوانات بد کردار طلب کردی و سهمی برای خود برداشتی ، دراین میان کردار کفتار چنان بر حیوانات مزدور گران امدی که سخت بر آشفته شدندی و کینه ی کفتار بر دل انبار کردندی و منتظر ماندندی تا به روزی که چنگ بر حلق کفتار بد سگال گذارندی.

القصه چون قصه بدینجا رسیدی" چشم و گلوی نقال پیر" از حرکت باز ایستادی و سوی "استراحتگاه خویش" روان شدی و حکایت بدینجا ناتمام بماندی تا مجالی دیگر، که نقال ادامه دادی و قصه ی بیشه ی سبز را به پایان رساندندی.




پی نوشت: هرنوع مطابقت با هر گونه قصه و حکایت دیگری غیر از" قصه ی عهد ماضی" زاییده فکر خواننده است و "بسیار ملایم" تکذیب می گردد.




۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

با خان بابا درخلسه

با خان بابا درخواب و بیداری

داشتم همچین با خودم برای خوابیدن کلنجار می رفتم، یه هو خان بابا اومد سروقتم گفت:
اویارقلی؛ توی" مرادآباد" این روزا چه خبره؟ چرا هیشکی به من هیچی نمی گه ؟ یه تو بودی که گه گاهی خبری برام می آوردی تو هم این روزا انگار دهنت رو دوختی و لام تا کام چیزی نمی گی. مگه تو نبودی که همه ش دلسوزی "مراد آبادیا" رو می کردی؟
گفتم :آخه خان بابا جون، اون موقع که از ده مراد آبادمون برات می گفتم تو ارزش داشتی ، من ارزش داشتم ، دهاتیا ارزش داشتن، تموم نوه هات از کوچیک وبزرگ ارزش داشتن، این روزا که دیگه نه به تو، نه به نوه هات رحم نمی کنن! می خوای این وسط من بیام برات چی بگم؟
بگم از وقتی که تو رفتی این باباخان و نوچه، موچه هاش انگار که بین خودشون غنایم تقسیم کنن دارن تموم دارو ندار ما دهاتیا رو به باد می دن؟ تا حرف هم می زنیم اسم تو رو می یارن و یه عده هم راه می افتن که :

آآآآآآی من آنم که رستم بود پهلوان !! چی شده ؟ چی نشده؟ به اسب شاه گفتین یابو!!

تازگیا معلومم شده که دیگه هر چی می گن، واسه جیب خودشون می گن . من تا حالا فک می کردم اون" میرزا علی چوپپون" رو که گذاشتیم تو شورای ده از حق ما دهاتیا دفاع کنه راس راسی میرزای خوبیه، ولی یه هویی دیدم اونم خودش کلی پیش این "عمو ها" نقطه ضعف داره، آخه پریروزا گفته بود:

اگه این دفعه زیادی حرف بزنین؛ اون وقت منم مجبور می شم واسه همه بگم  آب قنات ده رو که به بالا دهی ها و پایین دهی ها می فروشین، پولش رو چیکار می کنین ؟

اون وقت داد" گل ممد و دارو دسته ی باباخان " دراومد که ای بابا "میرزعلی چوپپون" اگه این حرفا روبزنی اون وقت مام گیر می دیم که اون "ممصادق تون فلان و ممجواد تون بیسار" و خلاصه این حرفا و انگاری "میرزعلی چوپپونم" ماستشو کیسه کرده و دیگه حرفی نزد.
ولی می دونم این قصه حالا حالاها ادامه داره، می دونم نه گل ممد ودارو دسته ش و نه" میرزعلی و داداشاش" ول کن نیستن، ولی این وسط رگ وروده ی ما دهاتیا باید به خاطر خودخواهیای این نامردا بالا بیاد و معده مون بچسبه به کمرمون که چی؟ این حضرات با هم می خوان یه هو ده رو چپو کنن!
خان باباجون ! دیگه مراد آبادی نمونده که بخوام برات ازش چیزی بگم. نه گاو گوسفندی مونده، نه ماست وپنیری مونده، نه زمین آبادی مونده، نه خلاصه هیچ فن وهنری که این روزا بشه ازش پول درآورد . هر چی مونده یه مشت حرف، که اونم یه عده پا می شن می رن "کنار گل ممد و باباخان می شینن" و به به و چه چه می زنن و بعدش از اون پولایی که بابت فروش آب قنات به دهاتای اطراف گیر باباخان و گل ممد اومده یه لفت ولیسی می کنن و بر می گردن می یان تو قهوه خونه ی ده می شینن یه خورده دل ما آدمای مظلوم رو آب می کنن و واسه منِ اویارقلی که یه روزی به قول تو سر آمد جوونای ده بودم شاخ وشونه می کشن و می رن .
اون وقت من می مونم و"رجب قهوه چی" که هنوز وقتی اسمت می یاد چشماش قرمز می شه و می ره پشت دم ودستگاه قهوه خونه آروم گریه می کنه. خان بابا می گم آدمم اگه بود همون آدمای قدیم بودن ها ! این رجب قهوه چی هنوز که هنوزه از گل کمتر بهت نمی گه، هنوز وقتی اسمت می یاد انگار کنارش واستاده باشی با احترام ازت حرف می زنه، خدا عمرش بده هوای مارم داره، اگر چه کاری از دستش بر نمی یاد؛ اما همینکه احتراممون رو به خاطر شما حفظ می کنه نشون می ده آدم با وفایی یه.

همینجوری داشتم رگباری برا خان بابا درد دل می کردم که یه هو ننه م اومد بالا سرم داد زد :آهای اویارقلی ، اویار قلی ذلیل شده باز داری خواب "دختر شاه پریون" می بینی؟ پاشو، پاشو لنگ ظهره تا کی می خوای بخوابی جونم مرگ شده، پاشو، پاشو برو الانه زمینای مردم از بی آبی خشک می شن، اون وقت این چار تا دونه گندمی رو هم در سال درو می کنن نداریم و باید بریم دست گدایی جلوی "بالادهیا و اترک آبادیا و کافرستونیا" دراز کنیم، ده پاشو دیگه ذلیل شده مگه باتو نیستم؟

تازه انگار زنده شده باشم یه نیگا نیگا به ننه م کردم وگفتم : ننه، پس خان بابا کو؟
ننه م انگار که جن دیده باشه گفت: بسم الله الرحمن الرحیم، یه دو زار عقل داشتی که اونم خداروشکر دادی رجب قهوه چی به جاش چایی خوردی، پاشو ذلیل شده ، برو چن وقت دیگه باید "حق اویاری" رو بگیری، اون وقت مردم ده دبه می کنن می گن امسال محصولمون خراب شده "تقصیر اویارقلیه "و اون سی شاهی صنار رو هم بهت نمی دن!

دیدم ای بابا من انگار داشتم همش خواب می دیدم، اینجا کجاست؟ من کجام؟ خان بابا کو؟ میرزعلی چوپپون کیه؟ کی کی رو کشته؟ تو منو کشتی؟ چی کجا رفته؟ من کجا ......

باقی بقای دوست// ارادتمند: اویارقلی

۱۳۸۹ خرداد ۱۴, جمعه

I want to live free

Hello
I am a freedom-loving Iranians.
I want to live free.
With no human anywhere the world over the war and I do not hate the war.
Iran soon I died several thousand years old and has been the cradle of great civilizations.
Unfortunately, the ugly face of political conflict of the country in the world is put on the place I hope one day all people in the world without boundaries in conventional live together peacefully.
I love you / Arash Gilanipoor

 
سلام
من یک ایرانی آزاده هستم.
می خواهم آزاد زندگی کنم.
با هیچ انسانی در هیچ جای دنیا سر جنگ ندارم و از جنگ و خونریزی بیزارم.
ایران من؛ قدمتی چندین هزار ساله دارد و درگذشته مهد تمدن عظیمی بوده است.
متاسفانه کشمکش های سیاسی چهره ی زشتی از کشورم در دنیا بر جای گذارده است، امیدوارم روزی تمام مردم دنیا بدون مرزبندی های مرسوم در کنار هم با آرامش زندگی کنند.
دوستتان دارم/آرش گیلانی پور

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

نامه یی به بابا خان

خواستم عکس خودم هم باشه واسه همین این رو گذاشتم تا منو ببینید.
.
.
.
این پایین واسه باباخان نامه نوشته اویارقلی گیج!

 جمله زیر بعدا اضافه شد:

اگر موفقیت فقط یک راز داشته باشد، توان دیدن دنیا از چشم طرف مقابل و دیدن مسائل از زاویه دید اوست .


۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

بی واسطه به بابا خان!

بی واسطه برسد به دست باباخان

سلام باباخان؛

تصمیم گرفته بودم بعد از خان بابا دیگه با هیچ کدخدایی هم کلام نشم؛ اما امشب که شنفتم یه سری از بر وبچه های ده رو "کللندش" بخشیدی و اجازه دادی برگردن تو ده و سرخونه زندگی شون گفتم: یه چن خط برات بنویسم تا بدونی تو رو از یاد نبردم.
باباخان؛
فک کردی نفهمیدم واسه چی این چن تا "آدم کلاش به قول خودتون" رو ول کردین تا برن به زندگی شون برسن؟ من که اویارقلی ام، اون "رمضون دیوونه" که تو محل یه روز نزدیک بود از ندونی و نفهمی بزنه هف، هش تا از بچه های ده رو ناکار کنه ، اونم فهمیده تو اینجوری خواستی جلوی" عمو گل مراد و عمو سبزعلی " کم نیاری !! آخه این روزا این دو تا عموها بد جور رفتن تو کوکت و می خوان حالتو بگیرن!
باباخان؛
این همه برات پیغوم، پسغوم دادم گفتم؛ حواست به این گل ممد ذلیل شده باشه، تو گوشت نرفت که نرفت . این همه هی برات نوشتم که بابا! این دهاتیا رو اینقده اذیت نکنین، تو گوشتون نرفت. اصلا فک کنم نومه های من به دستت نمی رسید، یا اگرم می رسید، مث اون روزا که من رفته بودم اجباری و" نومه های میرزا حسینعلی" که برامون میومد، می گفتیم "اقدام فوری" و مستقیم بدون خوندن می فرستادیم توی سطل زباله، شمام همونجوری اقدام فوری می کردین.
بابا خان؛
به نظرم هنوزم دیر نشده، یه فکری واسه ی این "ذلیل شده گل ممد" بکن. این داره دودمانت رو به باد می ده ها! گفتن از ما و پشت گوش انداختن ازشما، فردا نگی "اویار قلی" تو که برادر زاده ی ما بودی چرا نگفتی؟ من درسته که برادرزاده ت هستم؛ اما خودت بگو: اصلن دستم بهت می رسه که بخوام بهت بگم باقالی به چن من؟ نمی رسه دیگه! مجبورم بشینم با این سواد اکابریم هی برات تند تند نومه های صد من یه غاز بنویسم، اونم معلوم نیس بهت برسه یا نه؟
بابا خان؛
ما که دیگه یواش یواش داریم از ده می ریم، یعنی نه که بخوایم بریما! نه اونجوری نمی ریم که واسه ی همیشه، داریم تو دهاتای اطراف یه جایی، چیزی رو نشون می کنیم که اگه بشه، این آخر عمری رو بریم اونجا بشینیم مشغول کارای خودمون باشیم؛ اما یادت باشه با ما و بچه محل های هم سن و سال من خوب تا نکردی، هم سن و سالای من خیلی واسه ی "مراد آباد" زحمت کشیدن، ولی یه دفعه که خان بابا رفت و تو اومدی، نمی دونم چی شد که انگار سیل اومده باشه همه چی زیر رو شد و ما ها شدیم عین" اون جعفر خان از فرنگ برگشته" یه آدم غریبه و یه عده که" از دور برامون هورا می کشیدن" شدن انیس و مونس و محرم و همراز تو و این روزا هم که هر کاری دلشون بخواد می کنن و تو قهوه خونه ی ده لم دادن و قلیون دود می کنن.
از ما گفتن بود خان بابا؛ دوباره تکرار می کنم، این گل ممد و ممصادق و داداشاش، دارن دوستی دوستی ازت می کنن پوستی . حواست باشه!

زیاده عرضی نیست

یک اویارقلی